کد مطلب:140376 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:106

آمدن هاشم بن عتبه به مدد امام و شهادت آن جوانمرد
مرحوم ملا حسین كاشفی در روضة الشهداء می نویسد:

بعد از ظهر عاشوراء كه رفته رفته كار بر حضرت اباعبدالله الحسین سخت می شد و بسیاری از اصحاب شهید شده و باقی مانده آنها نیز همگی خسته و زخمدار بودند ناگاه از دست راست حضرت از میان بیابان سواری بیرون آمد بر خنكی تازی نژاد نشسته و بر گستوانی با جلال زرین و سیمیمن در روی كشیده مركبی كه در معركه چون قطرات غمام فرو دویدی و بر مصاعد معركه چون دخان به اندك زمانی به دامن آسمان رسیدی.

فرد



برق، رو و ابر، وش آنكه برفتار خوش

شام بدی در حبش، صبح شدی در ختن




مركبی بدین زیبائی به جولان درآمده و راكبش خفتانی لعل چون زهره و مریخ درخشان پوشیده و خودی عادی چون افسر كیان بر سر نهاده و نیزه ای چون مار ارقم در دست گرفته و كمانی بلند در بازوی ارجمند افكنده و جعبه ای پر از تیر خدنگ بر میان بسته و شمشیر یمانی به زهر آب داده حمایل كرده و سپر مكی از پس پشت در آویخته چون شیر ژیان و چون ببر بیان به غرش درآمد و سراپای میدان بگردید، رجزی می خواند و چون از طرید و جولان فارغ شد روی به سپاه مخالف كرد و نعره زد كه ای لشگر كوفه و شام و ای بی رحمان خون آشام هر كه مرا داند خود داند و هر كه نداند، بداند منم هاشم بن عتبة بن وقاص برادرزاده ی سعد وقاص و پسر عم عمر سعد بی اخلاص، پس روی به لشگر امام حسین نهاده گفت: السلام علیك یابن رسول الله اگر پسر عمم عمر سعد با دشمنان یار است دل من دوستان شما را هوادار است و در دوستی شما به غایت وفادار.

این هاشم در صفین حرب كرده بود و در حرب عجم همراه عم خود بسی دلیری ها نموده چنانچه در تواریخ صحابه معلوم است.

آنگه از امام علیه السلام همت طلبید روی به میدان نهاد و گفت نمی خواهم از این لشكر الا عمزاده خود عمر سعد را.

عمر سعد كه این سخن را بشنید و طعنه هاشم گوش كرد لرزه بر وی افتاد چون مبارزتهای هاشم شنیده و دلیری و مردانگی او را دانسته بود، روی به لشگر خود آورده گفت ای دلاوران این سوار عم زاده من است و مرا در میدان رفتن پیش او مصلحت نیست كیست كه برود و دل مرا فارغ گرداند؟

سمعان بن مقاتل كه امیر حلب بود به میدان آمد و او را در آن نزدیكی از دمشق با هزار سوار به یاری پسر زیاد آمده بود، مردی كاردیده و گرم و سرد روزگار چشیده، چون به میان میدان رسید نعره زد بر هاشم كه ای بزرگ زاده عرب، پسر عم تو را از پسر زیاد چه بد رسیده و حالا ملك ری و طبرستان نامزد او است و


سپهسالار لشگر كوفه و شام است و او را گذاشته ای و با حسین كه نه مملكت دارد و نه حشم و نه خزانه و نه خدم یار شده ای مكن و از دولت روی مگردان و با بخت خویش ستیزه فروبگذار.

فرد



همت بلند دار وز دولت متاب روی

ادبار را مجوی وز اقبال سر مپیچ



هاشم گفت: ای ناكس این دو سه روزه اختیار فانی را دولت نام نهاده ای و جاه بی اعتبار دنی را اقبال لقب داده ای مگر ندانسته ای:

فرد



گفتم به كسی كه چیست دولت؟ گفتا

روزی دو سه دو باشد و باقی همه لت [1] .



نه دولت جهان را اعتباری است و نه اقبال او را ثباتی و قراری

شعر



اگر دهد به تو جام جهان نما دنیا

به نیم جو مستان صد هزار جام جمش



كشیده دار قدم از حریم حرمت او

كه بیشتر همه نامحرمند در حرمش



ای سمعان بیا و دیده انصاف بگشای و به نعیم باقی بهشت رغبت نموده از سر این جیفه از سگان واپس مانده درگذر و كمر خدمت فرزند مصطفی صلوات الله و سلامه علیه بر میان جان بسته دولت ابد پیوند رضای الهی و سعادت سرمدی بدست آر.


فرد



چو می توان به منزل روحانیون رسید

حیف است در بوادی غولان قدم زدن



سمع سمعان از استماع این سخنان تیره و بصر بصیرتش از اشعه بوارق این كلمات طیبه خیره شد گفت:

ای هاشم نه از پسر عم شرم داری و نه از پسر زیاد حساب می گیری به خیالی مغرور شده ای و از روش عقل معاش دور افتاده ای.

هاشم گفت: نفرین به پسر زیاد باد كه پسر عمم را بازی داد تا دین به دنیا بفروخت من عالی همتم دنیا به آخرت بدل می كنم، معیوب فانی می دهم و مرغوب باقی می ستانم، این جاه فانی كه شما بدو می نازید زود درگذرد و به عذاب الیم و عقاب عظیم گرفتار گردید.

سمعان دیگر باره خواست كه سخن گوید هاشم در غضب شده بانگ بر مركب زد و گفت ای ناستوده به مجادله آمده ای یا به مقاتله؟

پس بر سمعان حمله كرد و نیزه در نیزه یكدیگر افكندند در آخر هاشم نیزه از دست بیفكند و شمشیر كشید روی به سمعان نهاد سمعان حلبی نیزه بر سینه هاشم راست كرده بود هاشم پشت شمشیر بر نیزه او زد نیزه از دستش بیفتاد خواست كه تیغ بركشد هاشم امانش نداد شمشیر برق كردار، صاعقه آثار خود را بر فرق سرش زد كه تا به خانه زین به دو نیم شد آواز تكبیر از سپاه امام حسین برآمد و هاشم در پیش صف عمر سعد بایستاد و گفت: ای عمزاده پدرت سعد وقاص در روز جنگ احد جان فدای حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم كرده تیر در روی دشمنان دین می انداخت و شر اعادی را از آن حضرت دفع می كرد و پیغمبر صلوات الله و سلامه علیه او را دعاء می گفت و پدر من عتبة بن ابی وقاص سنگ بر لب و دندان مبارك آن حضرت می زد و مدد مخالفان می كرد امروز حالتی عجیب مشاهده می شود كه تو پسر


چنان پدر با دشمن یار شده ای، تیغ در روی فرزند مصطفی صلی الله علیه و آله می كشی و من پسر چنان پدری اهل بیت آن حضرت را حمایت می كنم و می خواهم كه بنیاد اهل خلاف و عناد را براندازم اینجا سر یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی ظهور تمام دارد و آن روز زبان معجز بیان سید عالمیان صلی الله علیه و آله و سلم بر پدرت آفرین می گفت و امروز بر تو نفرین می كند و همان روز بر پدرم نفرین می كرد و می دانم كه امروز بر من آفرین می گوید.

عمر سعد كه این سخنان را گوش كرد آه سرد از دل پر درد بر آورد، سر در پیش افكند، آب ندامت از دیده ی بی شرمش روان شد.

اما چون سمعان بدان خواری كشته گردید برادرش نعمان بن مقاتل با هزار مرد كه ملازم سمعان بودند به یك بار بر هاشم حمله كردند، هاشم نترسید و از آن لشگر ذره ای نیندیشید و پیش حمله ایشان باز شد و دست و بازو بكار آورده دستبردی نمود كه اگر رستم دستان به چشم انصاف مشاهده كردی گرد سمند او را توتیای دیده ساختی و اگر سام نریمان آن رزم را بدیدی رشته خدمت او را بجای طوق مرصع در گردن انداختی.

فرد



ترك خنجر دار گردون هر دم از چرخ برین

حرب او می دید می گفت آفرین باد آفرین




[1] يعني پاره چيزي بي ارزش همچون پاره كاغذي.